دیگر میدانم اخلاقت را
هر وقت حس میکنی که به دوست داشتنت عادت کرده ام
مرا از خودت میرانی
تا اندکی بگذرد و کمی فکر کنم و دوباره انتخابت کنم
تا با دلیل بخواهمت
میدانم دوست نداری، عشق عادت شده را
دوست نداری تکرار بی معنا را
بی فکر را
و حتما این را میدانی که هر انتخاب چقدر برایمهزینه دارد
چقدر سخت است فاصله ترک و اعتیاد
عجیب است همان قانونی که مرا به تو عادت میدهد همانقانون مرا از تو ترک میدهد
دیگر این را میدانم
که هرکسیعادت کرد ذائقه اش به گندیدن و فاسد شدن متمایل شده
وگرنه این را هر پرنده ای هم میداند
که برای ماندن باید رفت
من از پیش تومیروم یا تو از پیش من میروی؟
نمیدانم
ولی میدانم که برای آمدن دوباره به نزدت
از راه دیگری باید بیایم
چرا که راه گذشته را گذشته ایم
و در تویی که یکجا نیستی
میشود همه جا،همه لحظات را،همه و همه را با تو احساس کرد
معشوقم
از آنروزی که با تو آشنا شدم
به هزار مسیر پیش تو آمده ام
اما هر بار که از تو دور میشوم
انگار آدرس خانه ات را تغییر میدهی
اول نگاه بود
نامه بود
گل بود
نشانه بود
بار بعدصدا بود
حرف بود
بعدش پیاده روی بود گشت و گذار بود هدیه بود
اما دیگر هیچکدام جواب نمیدهد
چیست این ماجرا؟
کجاست آن مقصد؟
از من میپرسی که چرا همیشه نگران رسیدنی؟
میپرسی مگر دیگران نرسیدند؟مگر ندیدی که رسیدند؟
چرا دیدم
اما از کم آوردنم نگرانم
از ترس هایم نگرانم
از دلخوری هایی که از سر بی ارادگی م ازم سر میزند و نشود درست ش کرد نگرانم
اگر قول بدهی که همیشه
با هر اتفاقی که افتاد بازهم بمانی
دیگر نگران چه باشم؟
اما راستی
این همه قایم شدن از پی چیست؟
چرا دیگر راه قبلی مرا به تو نمیرساند
همیشه باید بگردم دنبالت
میبینی؟
تو هم اهل ماندن نیستی
دائما میروی
تو خسته نمیشوی
حوصله ات از جنس خستگی های من نیست
تو پاهایت از جنس نیازهای من نیست
من دائما کم میشوم
با هرنگاه
با هر سکوت بیجا
با هر دلبستن
با هر بی تفاوتی
اما تو دائما در رفتنی در حرکتی
گاهی خسته میشوم از این پاها
از این یاران بی وفا
کاش بشود این پاها را در پیچ و خمی از این مسیر
جاگذاشت و رفت
این پاها را باید گذاشتو
جور دیگر باید رفت
حرفهایت تازه بود
انگار که همین حالا از باغچه ی مادر چیده باشند
حرفهایت تازه بود
و هنوز عرق حرارت من از شنیدشان
بر روی شان برق میزد
حرفهایت رشته اش طولانی نبود
اما برقرار و متصل بهم بود
با ربط بود
با من ربط داشت
با خودت ربط داشت
با زمین،با آسمان،با آب،با نفس،با خنکیِ آب در لیوان سفالی
به همه ربط داشت
ربط شان را فقط دل مُرده ای مثل من نمی فهمد
و حتا گنجشکِ درخت بهاری کوچه ی پشتی هم از ربطش خبر داشت
من 1000 کتاب خوانده ام ولی به قد جمله ای، تازگی در خودندارند
و تو کتاب نخوانده،کتاب تازگی هایی
منشأ تحولاتی
هر جمله ات،ساعتها فکر می خواهد
هر جمله ات،هزاران کیلومتر راه رفتن میخواهد
و من طالب رفتنم
ولی رفتی
و همه ی آنهایی که تازه ام کرد
و برایم ترسیم کردی
مثل یک رشته ای زیبا از کنار چشمانم گذشت
و همه چیز را باخود بُرد
عشق رفت
عقل رفت
نور رفت
و منِ خالی،مانده ام
که پر از ریزشم
و پر از فروریختنم
و پر از خاموشی و تاریکی و رکودم
آنقدر پرُ بود آن لحظات
که در کلماتم جا نمیشود
زبانم ترتیبش،ترتیب تو نیست
زبانم در نظم تو،نامنظم است
عشق را چه تعریف کنم؟
آخر رنگ داشتولی نه از این رنگ ها
حرف داشت ولی نه از این حرفها
بُعد داشت ولی نه از این ابعاد
و تنها چیزی که در دنیای من شبیه دنیای توست
آسمان است
و هرکسی از من تو را میپرسد
آسمان را نگاه میکنم
و سربه هوا شدنم
از سر انتظار توست
و می فهمم
که چقدر دردناک است
که لذت تازگی رابفهمی و بعد به اجبار بمیری
این را آن عطش بعد از کابوس صبح به من میگوید
که آب خنک برای رفعش پیدا نشد
این را آن زمستانی به من گفت
که برایم پتویی به گرمای معمول نداشت
و من تو را خواندم،تو را نوشتم،تو را بازی کردم،تو را انتخابکردم
و من تو را زندگی کردم
و چون احساس کردم که همانند تو هستم
پس منم هستم و منم بایدی دارم که باید قبول کنی
تو را ناراحت کردم
و تو رفتی
و من ماندم و آن همه
که لحظه ای تو را نداشت و فقط خاطره ات با من ماند
و چه سنگین است آن خاطرات
که نزدیکم میکند به فهمیدنت و حس کردندت
و وقتی نباشی، دورم میکند از رسیدنم به تو
و حال تو نزدیک ترین دورِ من هستی
تضادی است فرسایشی و جانکاه
ما بایستی دائما به عهدهای قبلی مان متعهد شویم
بارها شده است که عهدی را بسته ایم و پس از مدتی رهاکردهایم،اصلا فراموش کرده ایم که چنین چیزی را گفته ایم مگر اینکه مجددا آن حادثه بهیادمان بیاید و مجددا آن عهد را یادآور شویم و مانیز مجددا آن را محکم تر از پیش وبا یادآوری مسیر پیش آمده،ببندیم.
ایام الله مکانیزمی برای این یادآوری است،ما را مجددا بهعهدهایمان متعهد میکند.همین تشیییع جنازه خیلی از کسانی را که بعد از رحلتامام(ره)فراموش کرده بودند آن فضای معنوی را و آن احساسات عمیق را،دقیقا همان هارا متذکر به بیعت اولیه شان با رهبر و قائدشان کرد.ما نسل های پس از رحلت نیز کمعهد نبستیم و نشکستیم.برای ما هم آن تشییع و آن حمله تجدید میثاق مجدد بود،چرا که گرانی ها،حرف های تند عده ای،نگاه های سرد مردم بهانقلاب،ما جوانان نسل پس از روح الله(ره) را مخصوصا در این روزهای آخر سخت پریشانو سردرگم کرده بود.اما باز جان گرفتیم و خون انقلاب در رگ های منقبض ما به جریانافتاد.رویش های فکری و احساسی مان از آن روز به بعد دائما در حال جوشیدن است ودائما در خصوص ایام الله دی ماهمینویسیم.
ایام الله تکرار نیست،زاینده است دائما یک جریان فراموش شدهرا در رگ های مردم این شهر به نتایج جدیدی می رساند و از ابعاد جدیدی به مسالهنگاه میکنیم.
این روزها در اتمسفر جدیدی از انقلاب زندگی میکنیم.اتمسفری که در آن انقلاب را به مو رساندند اما باز یک شهید و یک عملیاتتمام ناامیدی ها را به عزمی برای تغییر و برای شدن تبدیل کرد.ما دائما در حالتسویه ایم در حال ریشه زدن در حال پالایش در حال تشخیص و در حال شهودیم.بازهمبیشتر داریم درک می کنیم که چه چیزها بایستی باشیم و چه چیزهایی نبایدباشیم.برایم عجیب نیست که یک نفر اینچنین ملتی را وارد فاز تازه ای از فهمیدن وعشق ورزیدن و هجوم کند.اما سلیمانی یک نفر نبود،یک مکتب بود
در هر رویدادی در زندگی،انسان ماموریت می یابد که کاری یا کارهایی را به لحاظتکنیکال انجام دهد و در یک لایه بالاتر به لحاظ استراتژیک.
اما همین انسان در همان حال که برای بقای مادی خود ماموریت دارد،برای رشد خودماموریت دارد،برای رشد و موفقیت گروه و جمعی که در آن قرار دارد ماموریت دارد وبرای رشد آن کار و کارهای وابسته به موقعیتی که در آن هست ماموریت دارد.
در همان حال،یک ماموریت شخصی و روحی و تاریخی نیز دارد.
اینکه قرار است چه رفتار یا فکر یا احساس را تبدیل به رفتار یا فکر یا احساسدیگر یا بهتری کند.
وقتی این آخری اتفاق افتاد،مابقی را خدا درست میکند.هم کار به بهترین شکلممکن انجام میشود،هم گروه رشد میکند هم تمام مسائل تکنیکال و استراتژیک و.همه وهمه حل خواهند شد
دیده شدن همیشه چالش بزرگ انسان هاست گاهی نفس ما آن را تعبیر به مفیدبودنمیکند و دوگانه مفیدبودن یا نبودن را پیش میکشد در حالی که مساله بر سر دیده شدنیا نشدن است
این گره را خوشنامان عالم با تکنیک گمنامی حل کردند.
با انتزاعیات و تعاریف خام
فقط ذهن را شلوغ و عقل و قلب را خسته میکنی
عقل فقط کتاب و سخنرانی و یادداشت و.نیست
عقل دالانی است پنهان در بین هزارتوی خودت و عالم
از احساس خالی نیست همانطور که از گفتگو و از کشف و رهایی خالی نیست
دوستان ما آنقدر گرفتار لغت ها و اعراب ها و اصطلاحات ومتون و. شده اند که زیباترین معانی عالم را با تعاریفی خام که از متن ها ارائه میدهند
تبدیل به نوشته ای خشک و بی روح میکنند، خشک تر از برگ کاغذکاهی
قرآن را با لفظ تفسیر میکنند و بی روحش میکنند(a)
حتی حدیث را که ماجرایی از زندگی است نیز با لفظ بیانمیکنند و بی روحش میکنند
در حالی که جذابیت های تمام اینها به خاطر پیوستگی آنها باشیرینی های جذاب زندگی است نه صرف لغت شناسی و نقد متن و.
جایگاهی برای زندگی در کتاب ها نیست
حیرت برای ملتی است که خودش را در حد کاغذ مسخ کند و در حدتصویر شکل بگیرد و در حد آهنگی ناموزون صدایی در عالم طنین انداز کند(b)
کاغذی که معنایی و رشته ای در احساساتم را نگیرد و فشارندهد و ریشه ندواند
تصویری که طلب من و اشک جاری شوقم به سویش سرازیر نشود
آهنگی که از میان صخره های خشک وجودم عبور نکند و در پستویتاریک دلم پژواکی از "کجایی عشق" سرندهد؟(c)
چگونه عصاره ای از مانایی و جاودانگی در خودش و دیگرانایجاد میکند؟
"من هایی" که مینشینیم و نقدتاریخ میکنیم و به خیال اینکه آینده ای درخشان را کشف کنیم و برای دیگران تعریف میکنیمدر حالی که هنوز در وجودمان احساسی از آینده ای که باید بشود نداریم؟
چه کسی گفته است که از نقدتاریخ میشود به آینده ای رویاییرسید؟
آنقدر در تاریخ گذشته آن هم با نگاه های خاص گشته ایم وگشته ایم که اصلا گیج شده ایم که در آینده باید به کجا برسیم و پارادایم آیندهبایستی کجا باشد؟
مگر علی(ع) باشی که جای آن دو مرغ عشق نیز احساسی داشتهباشی وگرنه ما چقدر درتاریخ به جای عناصر تاریخی زیست داشته ایم و چقدر از موقعیت هایشانادراک واقعی و یک لایه بالاتر، ادراکی از حقیقت ماجرا؟
طرحی برای آینده اگر باشد به واسطه کشف مسائل و تقاضاهایخالصانه ما از گذشته و حال است
اما عده ای در حال
عده ای در گذشته های خاص
عده ای در الفاظ
عده ای در احساس
عده ای در عمل زدگی
عده ای در نقگی
عده ای در فکرگرایی و تعریف و تعریف و تعریف
عده ای در مجلات و فیلم ها و کتاب ها و اساتید و کلاس ها و مهارت ها و تاملات و مدارک و رسیدن ها وداشتن ها و.ستی راکد دارند
خبری از چرخه ای عاشقانه،عاقلانه و دین دارانه نیست
فقر عشق را باید در همین موقعیت ها چشید
وقتی که در همین موقعیت ها میگردی و نبود عشق را در درونت شدیدتر از هر تلنگری و خالی تر از هرچاهی و مغلوب تر از هر شکست خورده ای احساس میکنی
هیچ چیز نیست
هیچ چیز
حتی آیینه ای که بشود آن را شکست و دل را خنک کرد
حتی اشکی که جاری شود و کمی فشار را کم کرد
خشک مثل یک جماد
و تو میگویی ماندنم برای چیست؟تحمل دردهایم برایچیست؟مبارزه ام برای چیست؟
وقتی که نیستم
وقتی که مثل دیوار خشک شده ام
چرا باشم؟
ولی مانند جسم متحرکی که با سرعت اولیه اش به حرکت خودادامه میدهد بدون آنکه درکی از حرکتش،درکی از مسیرش و امیدی به رفتنش احساس کندفقط و فقط به صرف قوانین فیزیکی عالم در حرکت است تا جسم قدرتمندی او را از حرکتنگهدارد
مگر اینکه خدا به دادش برسد وگرنه حرکت تا ابد بی هدف ادامهدارد.
چیست این زندگی که برای ماندن در درون سیکل های تکراری اشمبارزه میکنیم؟
راستی فرق جهاد برای عقیده و جنگیدن برای حفظ جایگاه وساختار در چیست؟
خالی شدن از تمام عناصری که دلیل محکمی برای ماندن ما در دنیاستوقتی نباشند، ماندنمان برای چیست؟
این همه هزینه،این همه ناپایداری،این همه تکرار،این همهبازگشت به نقطه صفر و.
چرا ماندن؟چرا جنگیدن؟چرا عشق ورزیدن؟چرا آرام ماندن؟چراوحشی نشدن؟چرا ظلم دیدن و ظالم نشدن؟
قبلا هم گفته بودم:پرسش های بنیادین،یعنی نقطه ای که انساندچار فروپاشی شده است و مرکزیت وجودش و چرایی وجودش به خطر افتاده باشد.
اینها پرسش های بنیادین برخی از انسان ها در این دنیاست.
پاسخی هست؟
پاورقی :a , b , cناظر به اخباریگری،صوفی گری و فرقه هایی است که از دین رشته ای صرفا با نگاه خاص گرفته اند و عمق و معنای اصیل دین را رهاکرده اند،در این بین کسانی نیز هستند که با درکی عامیانه تعابیر والای دین را با باورهای غیرعقلانی خود تفسیر میکنند و تعابیری ضدمفهوم و ضدنظام دین برداشت میکنند.
درباره این سایت